************* با من قدم بزن***
673)
از وقتی جیبم خالی شده دوباره برگشتم به دوران بی انگیزگی زمستان
آن موقع سرما دلیل شب بیداری و سحر تا لنگ ظهر خواب بود
حالا هم بی پولی
دیگر بعد خرج حساب بانکی و تعطیلی سود بانکی
و همینطور تمام شدن حقوق مامان به همان دلیلی که من حساب بانکیمو خالی کردم
و دیگه پول تو جیبی بابا هم که همان یک بار است در ماه که در همان اول ماه
تمام می شود
دوتا کرم بخرم
شدیدا حس بدو افسردگی غالب شده بر من
هیچ اتفاق خوبی هم نمی افتد
باران می بارد بهار قشنگ است اما مجبور خواب باید
یک تعویض شناسنامه هم اقدام نمی کنیم اولش انتخابات نذاشت بعد باز دور
دوم شد آن نذاشت
بعد حقوق بابا ته کشید
اینجور وقتها مامان می گفت با پول من اقدام کنیم
ولی او هم صدایش را درنمی آورد چون از بابا پنهان است کل حقوقش یکهویی
کجا خرج شد
حتی قرص کلسیم که برای سردردم درمان است هم نمی توانم بخرم
اه واقعا حوصله ام سر رفت از این حجم بی پولی
تا به حال یک دلخوشیم این بود که راحت هرچی می خوام می خرم
این اقدام دیوانه وار منو مامان هم تا به حال هیچ خیری نداشته
فقط تنها دلخوشیمان که پولداری بود هم رفت
بی انگیزگی و خواب و خواب آن هم در بهاران
ای پرناز تو هم با این کار پیدا کردنت
نذاشتی کلاس زبان ثبت نام کنم
آن کار هم نشد از کلاس زبانم هم ماندم
حالا لاقل کلاس می رفتم
بابا موقع رفتن یک پنج هزار تومنی حداقل خرجی راه می داد
خیلی غمگینم
فقط واسه خاطر بی پولی نیستا واسه هر آنی که زندگیم داره تباه میشه
خسته شدم...
672)
باید مدت زیادی سکوت کرد
دید لیاقت اینو داره مقابلش خاکی باشی یانه
مقابل آدمایی که خودشونو می گیرن باید سنگ بود نه خاک.
خیلیا از زبان انسان نمی فهمن
خودشون می خوان که باهاشون مثل حیوون برخورد کنی
671)
هی اینجادنبال آدرس باش اونجا بنویس ضمنا کیه که وبلاگ بخونه
اونیم که می خونه چه خاموش چه روشن اگه فکر عاقل اندر سفیهی زد
خدا خودش جوابشو بده
قبل هر کسی اینا خاطرات خودمه و واسه هیشکی کارت دعوت نفرستادم
این اواخر خیلی دلم شکسته
ولی خوب بعضا شدت حرصش کم شده
و بعضا مثل حالا دلم پر شده و آمپرم پریده
حس می کنم هیچ موقع در بهترین سرایط هم ممکن نیست
نفرتی که بعضی آدما باعثش شدن از دلم بره
و بهترین شرای چیست
یک چیز خیالی که نیامدنش دیگر پاک امانم را بریده خسته و دیوانه ام کرده .
دیروز روز خاصی بود
از چندین روز پیش منتظر آمدنش بودیم
روز جشن پایان سال پیش دبستانی خواهر زاده ام
بعد مدتها آرایش کردم خط چشم زدم و ...
خیلی ذوق داشتم
ولی خوب بعضی چیزها ناراحت کننده بود
مثلا دیدن مادران هم سن و سال خودم
البته نه که حسادت باشد
چون حقیقتا معتقدم همانها که مثلاهم سن من هستند و بچه هایشان
شش ساله اند
در دنیای خودشان خروار مشکلات دارند
خیلیهایشان حسرت جوانی نکردن و تا دلشان می خواسته مجردی نکردن در دلشان
چنبر انداخته
کلا خیلی خیلی ناراحتند و نمی دانند که همین که جوانیشان در جای
ارزشمندی سرمایه گذاری شده و هی در تنهایی تباه نشده
هی در حسرت و....نگذشته خودش جوانی بوده
به هر حال چه که باشند آنقدر اندوهگین حس می کنند خودشان را گه جای حسادت ندارند
اصلا جای حسادت داشتند هم حسادت نمی کردم
فقط به خدا می گویم خدایا اونا هم بندتن ما چی هستیم گوشه چشمی هم به ما داشتی چه می شد
صبر صبر صبر تا کی عمر مان تمامشد عمرمان هم که نه جوانیمان تمام شد
خلاصه هی جلوه دهم بی غم وشادم
الکیست
این غصه ی من در غیر اندوهناکترین صحنه ها نمود میابد
چند نفر در آن صحنه ی معمای شاه که پدر محمود گفت
تحمل دوری عزیزم و ندارم گریه کرد؟
یا دیروز وقتی بچه ها سرود خداحافظی می خواندند
گریه کرد
آنقدرها دل نازک نبودم
ولی وقتی یک غم بزرگ گوشه ی دلت چنبر زند
سر بیخود ترین چیزها گلویت چنان تنگ می شود که اگر اجازه اشک ریختن
ندهی خفه می شوی
در سرود خداحافظی فقط یک پسر بچه گریه می کرد
ومن یاد روز آخر پیش دبستانی خودم افتادم
بچه بودم هنوز شش سالم نشده بود
یعنی یک ماهی تا تولد شش سالگیم بود
راننده ی سرویس آنقدر گفت که دیگر هم را نمی بینیم و ....
که آمدم خانه و کلی گریه کردم
این بچه هم که گریه کرد
یاد آن روزم افتادم
آه که چقدر دلم سوخت
چه خداحافظیهای تلخی در زندگی منتظرم بود و چه ناعادلانه آن کودک
دل نازک باید این جداییها را تحمل می کردبه زحمت جلوی اشکهایم را گرفته بودم
که باز نشد
و اشک ریختم.....
670)
اینا همون لحظه داد میزنن ، قرمز میشن ، قلبشون درد میگیره
دستاشون میلرزه ولی ...
ولی واسه زمین زدنتون هیچ نقشه ای نمیکشن
اونا تمام نقشه شون همون عصبانیتشون بوده و تمام ...
آدمایی که زود عصبانی میشن ، آدمایی هستن که رقیق ترین و
صاف ترینند...
" سافار"روانشناس بزرگ ایتالیایی
668)
اذیت نشده بودم
بلاگفا دفتر خاطراتم بود
و نوشتن خاطراتم
برام آرامش می داد
دوستاشم خوب بودن
هیچ موقع آزاری توهینی اذیتی نشده بودم
که همیشه دردو دلام مخاطبای مهربونی داشت
اما دیگه اینجا هم اونطوری نیست
از تحقیر شدن بیزارم
خداحافط بلاگفا و دوستان عزیز بهتون سرمی زنم ولی دیگه نخواهم بود
666)فقط چند لحظه کنارم بشین
گاهی دلم می خواد تا قیامت نشده فقط چند لحظه دیگر باهم باشیم
کنار هم
ویادم میاد همین چند لحظه نمی گذاشت جدا شم
چند لحظه هایی که آخرش تمام شد دیگه پایبند نبودن
دیگر گسستن ساده شد
فکرش و می کنم حالا بعد یک سال و اندی چه قدر
چند لحظه می توانست اشک شوق و سبب شه
اصلا همین چند لحظه همه زندگیمو می تونه عوض کنه
اما کاش در حد یک رویا بود کاش یه بار دیگه می شد کاش :-(
فقط چندلحظه کنارم بشین یه رویای کوتاه تنها همین
ته آرزوهای من این شده ته آرزوهای مارو ببین
فقط چند لحظه کنارم بشین
فقط چند لحظه به من گوش کن
هر احساسی رو غیر من تو جهان واسه چند لحظه فراموش کن
برای همین چند لحظه ی عمر همه سهم دنیامو از من بگیر
فقط این یه رویارو با من بساز
همه آرزوهامو از من بگیر
نگاه کن فقط با نگاه کردنت منو تو چه رویایی انداختی
به هرچی ندارم ازت راضیم تو این زندگی رو برام ساختی
به من فرصت هم زبونی بده به من که یه عمره بهت باختم
واسه چند لحظه خرابش نکن بتی روکه یک عمر ازت ساختم
فقط چند لحظه به من فکر کن نگو لحظه چی رو عوض می کنه
همین چندلحظه برای یه عمر همه زندگیمو عوض می کنه.....
فعلا آهنگ زندگیمه.....
664)
چند روز پیش حجمم تموم شد چون خورد به تعطیل نشد تمدید کنم
البته امکانش هست با اینترنت حجم بخرم ولی دیگه کارت من پارسیان
بانک پارسیان قبول نمی کنه
این همه مدتم یه عزمم و جزم نکردم تو بانک دیگه ای حساب باز کنم
خلاصه اینکه با ایرانسل میومدم اینترنت
بلاگفا که اصلا نمیشد بیای فقط تلگرام
اونم چون من تنظیماتشو اونطوری نکردم که ویسا و کلیپارو با تایید من دان کن
در عرض کوتاهترین زمان ممکن اعتبارشو هورت می کشه.
تو این دوسه روزه که بلاگفا نبود
همش تو ذهنم داشتم خاطره می نوشتم
وقتی پنج شنبه رفتم باغ شهرمون و حس می کردم تو این روز تعطیل
جای من اینجا نیست و امکانش زیاد که فکو فامیلی ببینم
که دیدم یه فامیل دور که اونا.منو ندیدن
شلوغ بود بارون چهارشنبه لاله هارو کمی خراب کرده بود
بعدشم کلی عکسای سلفی پله نوردی گل یاسمن چیدن
و کمی تپه نوردی
تنهایی واسه خودم گشت زدم
و یه کاسه آش دوغ خوردم
موقع برگشت یه ماشینی جلوم نگه داشت یه حرف بدی زد
که کل انرژی مثبتی که از گردش گرفته بودمو گرفت
بیشعور عوضی خدا لعنتش کنه
من نه آرایش غلیظی داشتم نه حجابم مشکلی داشت که
اون حرفو بهم بگه
تازه اصلا به فرض بدحجاب و آرایش غلیظم داشتم حق نداشت همچین
حرفی بگه
اصلا سست شدم
رفتم پیاده رو
و انرژی منفی سراسر وجودم.و احاطه کرد
پیاده راه افتادم
و در این پیاده رفتنها باز در ذهنم خاطره می نوشتم
آخرش یه تاکسی گرفتم
پانصد دادم یه جور خلو چلانه گفت تا اونجا هشتصد میشه
منم بالافاصله یه پونصدی دیگه گرفتم سمتش
گفتم بفرمایین
دیدم یارو اصلا نمیشنوه و داره حرف خودشو می پیچونه هشتصد میشه و...
آخرش عصبانی صدامو بردم بالا گفتم د بگیر دیگه
عصبانیتمو سر این خالی کردم
یه خانومه که جلو نشسته بود پونصدیرو ازم گرفت داد دستش
این بار وراجیش سر این شد که حالا باید دویستی پیدا کنم واست
یه جورایی کم داشت یا من عصبانی بودم فکر می کردم کم داره و دیگر اینکه
نمی دونم باز مسیر یک طرفه شده یا چی خیلی راه و پیچوند
یه راه مستقیم بود دیگه این داشت کجا می رفت
که مامانم زنگ زد
بعد حرف زدن با مامانم حسابی حس گم و گوری بهم دست داد
ذهنیت خراب چند دقیقه پیشمم باعث شد به محض دیدن یه
مکان آشنا گفتم آقا نگه دار
اصلا حواسم نبود یه هفتصد متری با مقصدم فاصله اس
هر چند اولش از پیاده روی زیادم ناراضی بودم ولی وقتی به پل عابر پیاده ی
پر خاطره ام رسیدم
و منظره ی جدید قشنگی که جدیدا اونجا ساختن و
طبیعت قشنگش ؛وای خدا اینجا جون میده واسه قدم زدن دوتایی
کاش کاش بود یه عشق تو زندگیم صرف واسه قدم زدن اینجا
674)
چند وقتیه همچین اینجا خلوته و بی رنگ ورو وبی برو بیا که
حقیقتا دلم می گیره
خوب اینجا دفتر خاطراتمه وانتظار کامنت و ....بی خوده
واسه خودت می نویسی اما
خوب کامنتها هم وقتی بود حس همدلی می کردی و .....
واقعا دلم برای آن روزهای مهربان بلاگفا تنگ شده
آن موقعها ،آن روزها بهتر بود
هرچند روزهایی که پشت سر گذاشتم و هنوز هم نمی شود گفت تمام شده
روزهای تلخی بود ولی تنهایی و انزاوایش این اندازه آزار دهنده نبود
یک جور حس اتهام و زندگی.در یک سلول انفرادی بهم دست داده
وقتی می نویسم و می نویسم و هیچ کدام از دوستان قدیمی نمی آیند
کوچکترین همدردی با من کنند
نه که انتظار داشته باشما در این دنیا از هیچ کی هیچ انتظاری واقعا ندارم
اما خوب در دنیای واقعی که تنها بودم در مجازی تنها نبودم لاقل
خب به هر حال تنهایی و انزوا تعریف کل زندگی من است تا بوده همین بوده
اگر شرح انزوای خودم را بدهم به بیشتر از بیست سال پیش برمی گرده....
دیشب همش غم اینکه مبادا بابا پول تو جیبی بهم نده یک جوری ناراحتم می کرد
چون چهارشنبه که حقوقش را گرفت خیلی خوشحال شدم چهارشنبه شب اتاقم و
مرتب کردم چون کمی انگیزه گرفته بودم .
از بی انگیزگی همه چی پرت و پلا بود
گفته بودم با خود به به فردا که پنج شنبه است داروخانه ها بسته نمی شود می روم خرید
ولی پنج شنبه هیچ پولی نگرفتم
و ماندم در خانه
جمعه گرفتم که باز ماندم در خانه چون جمعه بود و همه جا بسته .
صبح جمعه بابا بعد خرید نانو ....با عجله رفت و گفت که عمو سر کوچه است .
عمو!
چه خبره صبح هم عمه ام از تهران زنگ زده بود و من با خیال اینکه به به دیگه
فردا یک خرداده حتما آن خبر خوب یک روز پیشی گرفته از خواب پاشدم
با شنیدن صدای عمه همه ی رویاهایم نقش بر آب شد...
بعد رفتن بابا
کلی با مامان حرف زدیم که یعنی چه شده اون از تهران زنگ می زنه این سر کوچه منتظرشه
گفتم یا خانم پسر عمو بزرگ باردار اومده قرض کنه
یا پسر عمو دومی قرار با دختر داییش ازدواج کنه باز قرض کنه
البته این قرض برمی گردد به سابقه ی خراب و فقط یک حدس بود
شاید اصلا قرضی در کار نبودو تنها صحبت و صله ی رحم و همدلی بود
کلی با مامان غیبت کردیم غیبت که نه آه و ناله که آخه کجاشون محتاج هر سه تاپسرش
ماشین مدل بالا سوار میشن
و.....ما خودمون لازم داریم یعنی چه که به آنها قرض دهیم
به ما چه خودمان در خرج خودمان مانده ایم .
و بالاخره بابا آمد
خندان بود
گفت حاضر شو عروسیه
بالافاصله گفتم پ...داره ازدواج می کنه
گفت بله
گفتم با کی
گفت دختر داییش
قضیه ی این دختر دایی رو عمو وقتی لو داده بود که پسر عموی بزرگم
داشت ازدواج می کرد آن موقع که پسر عمو بزرگ
نامزد کرد من متاهل بودم آه ....
موقعی که تازه عقد کرده بودند چقدر زن عمو خوشحال بود عاشق عروسش بود
ولی بعدش از چشمش افتاد
آن موقع زن عمو به من گفت ببین پارلا ی .....(یعنی همان پسرعمو بزرگ) هم ازدواجش مثل تو سریع شدا
به تو خندیده بود که چه طور یه هفته ای عقد کردن قبلا بوده به ما نگفتن آخه یک روز قبل اینکه اصلا خواستگارها زنگ بزنند خانه ی عمو مهمان بودیم فکر کردند از همان موقع
خبری بوده نگفتیم
منم گفتم کجا مثل ما شدن ما قبل عقدشون یه ماه بود که خبر داشتیم ی....داره
ازدواج می کنه
اون موقع عمو گفت پارلا جان راضی هستی از زندگیت
گفتم بله خیلی خوبه ....
یعنی حالا که فکرشو می کنم در قبال این پاسخ خیلی خوبه چه ضایع شدم
هفت ماه بعدش طلاق گرفتم
و روز عروسی همین پسر عمو بزرگ که حدود یک سال نامزد ماندند
مجرد شده بودم ...
وای یادمه تو عروسی پسر عموم آهنگی که تو عروسی خودمان بهش رقصیده بودیم پخش شدو من گریه کردم
خیلی ها متوجه
گریه ام شدند
اصلا هم نتوانستم جلوی خودمو بگیرم ....
بگذریم اما قضیه ی این پسر عمو دومی که دوسال از من کوچکتر است
موقع عقد برادر بزرگش گفته بود یعنی چه برای او ماشین می خرید پس من چی
ده ساله دختر داییمو دوست دارم و بعد سربازی باهاش ازدواج می کنم
اون موقع هم سرباز بود اما سربازی اش تمام شدو خبری از ازدواجش نشد
تا که امروز خبر شد ....
یک چیزی از عید امسال یادم افتاد که ناراحتم کرد
عمو اینها آمده بودند عید دیدنی
صحبت از خانه ی حیاطدار مادربزرگ مرحومم شد
که وقتی من سه سالم بود فروختنش
گفتم من یادم میاد اون حیاط
عمو گفت ی ....می گه اصلا یادش نمیاد
گفتم چه طور من یادم میاد ولی ی ....یادش نمیاد
عمو گفت آخه تو یه ذره از ی.... بزرگی
گفتم من سه سال از ی ...کوچیکم!
و گفت اره آره راست می گی
خلاصه یک جوری حس می کنم پیر نشان می دهم
که این حرف را شنیدم
مثلا ملت نگاه می کنند می گویندسی و یک ساله نشان می دهد .
حرف سن و سال شد یادم آمد بابا گفت دختر داییشم می گن دوسال از پ .....بزرگتره
گفتم نه خیر اون دختره یک سال از من کوچیکتر بود
وقتی تو بچگیمون بازی می کردیم خواهر اون سن من و از خواهرم پرسید
دقیق یادم نیست قرار بود اول بخوانم یا پیش دبستانی بروم
هرچه بود خواهر او گفته بود نه این سال بعد اول خواهد خواند
یا پیش دبستانی خواهد رفت
خلاصه نتیجه گیری این شده بود که یک سال از من کوچکتر است
و از آنجایی که این پسر عمو دو سال از من کوچیکتر است از آن دختر هم یک سال کوچک است
نمی گم دختره نیمه ی دوم 67باشه که اون موقع هم یه سالو نیم بزرگ میشه
نه دوسال
هر چه بگذریم
اصلا به این ازدواج نمی خواهم حسودی کنم
و مدام می گویم ماشاءاللّه که چشم نزنم
ولی در کل ازدواج پسرهای کوچیکتر از خودم حس عقب ماندگی به من می دهد و حس پیری
مخصوصا که گویا کمی از ی ...بزرگ هم متصور می شوم ...
آشنایی طولانی مدت از شانزده هفده سالگی با همسر آینده ات
که خوب آشناییشون که البته از بچگی بوده منتها خوب دیگه پسر
گفته ده ساله می خوام باهاش ازدواج کنم اگه با اون زمان محاسبه کنی برمی گرده
به چهارده سالگیش....
حالا چه می شد یکی هم مارو دوست داشت ده دوازده سال نمی گم
ولی خوب
یاد کسی می افتم که چقدر دوسش داشتم یعنی ح... و بعدش فهمیدم هیچ موقع دوستم نداشت فقط مرض داشت با نگاهاش من و هوایی کنه
چی می شد مثلا چی می شد خدایا اون دوسم داشت .......
البته حالا دیگه گذشته ها گذشته ولی خوب اون موقع هم هجده نوزده سالگی من بود دیگه مثلا یکی رو دوست داشتم اگه از همون موقع اونم من و دوست داشت و مثلا حالا به هم می رسیدیم می شد نه یا ده سال عشق
ولی دیگه چندین سال نمی خوام کسی رو بشناسم چون خیلی زیاد سنم بالا میره
همون چند ماه کافیه
اما اونم پیدا نمیشه
حالا می گم چند ماه می ترسم اونقدر دیر بشه که آخرش بگم
یه خورده هم بشناسمشم دیگه بچه دارم نمیشم بذار فوری ازدواج کنم بلکه بچه دارشدم هه...
می گم دیگه، من با تنهایی از هر لحاظ عجین شدم ....
می خوام فردارو خرید کنم پیاده روی کنم و باید با موسیقی توام باشه هرچند هنذ فری گذاشتن موی سرو
میریزه ولی حرصی که بعضی متلکا می دن مو که سهله کل سیستم عصبیمو مختل می کنه
مملکته داریم دیگه
محکوم بودن به تنهایی تو همچین مملکت متلک گویی واسه جنس مونث بدترین حالت ممکنه
یه پیاده رویم نباید راحت بره
می گن لعن و نفرین نکنین چون بدن متوجه نمیشه اینو واسه دیگران می خوای برش می گردونن به
خودت ولی آخه همچین مذکرایی لعن و نفرین دارن دیگه اه
بگذریم
آرزوم اینه
همه خوشبخت باشن من دیگه قبول کردم خدا من و جهت شکر گذاری دیگران
خلق کرده ملت نگاه کنن بگن خدارو شکر به حالو روز این پارلا نیافتادیم ....
یه چیز دیگه ای
این روزا خیلی به مرگ فکر می کنم
یه حس عجله واسه مردن گرفتم
به خاطر اینکه راز بعضی چیزا گویا بعد مرگ واسه آدم روشن میشه
می خوام بدونم اون جوراب مردونه ای که تو اون تور قرمز از
تو یادم نیست لباسشویی یا ظرف شویی درومد کار کی بود
منم خنگ عقلم نمیرسه ممکنه کار بدخواه مدخواهیه
پیش خودم فکر کردم لابد مادرش موقع آوردن لباساش گذاشته اونجا
ولی اون صحنه هرچند محو یادمه آتیلا گفت این چیه
گفتم جورابه لابد مادرت گذاشته
یادم نیست شاید آتیلا اون جورابه رو پوشیده
شاید بارها شستمش و بارها و بارها پوشیده
یادم نیست
اونقدر بی اهمیت و سرسری بود که یادم نیست
اما خوب می گم دیگه واسه پرده برداشته شدن از روی ظلمایی که
بهم شده بدجوری عجله دارم واسه مردن
مطمئنا حلالش نمی کنم کار هر کسی که بوده
اون لحظه که تو اون دنیا فهمیدم کار کیه بغض می کنم گریه می کنم و یاد همه ی بدبختیایی
که عاملش شد میافتم
یاد روزای خوبی که می تونستم زندگی کنم و نکردم میافتم
یاد بچه هایی که می خواستم داشته باشیم و نشد می افتم
و گریه می کنم
اما یه چیزی اون دنیا مگه گریه کردن ممکنه؟
نمی دونم ولی فکرشو که کردم
واسه خاطر گریه دلم نخواست بمیرم
چون اون صحنه هایی از زندگیمو که احساساتی می شمو
گریم می گیره دوست دارم
اصلا الآن متوجه شدم گریه کردن و خیلی دوست دارم
شایدم بدجوری بهش عادت کردم که میگم دوسش دارم
حتی موقعهایی که خیلی خوشحالم از ذوق از غلبه ی شدید احساسات نمی تونم
جلو اشکامو بگیرم اون دنیا یعنی این احساسات هنوز هستن؟
و اما اینکه فردا یک خرداده
واقعا روز بزرگیه
واقعا عشق زندگیم میاد؟
بر اساس وعده ای که تو خواب دی ماه بهم دادن ...
هه
یا مثل همیشه بازم دروغکی بود
راستش عادت کردم
عادت به اینکه شادی برای من تعریف نشده .....
مهم نیست البته برای کسی که تنها وسوسه اش مردنه جهت دانستن اینکه چه کسایی بهش بد کردن
دیگر امید کوچکش باز به نا امیدی بدل شود چه اهمیت دارد
ضمنا اصلا حوصله ی عقدو عروسی دیگران و ندارم
خوشبخت بشن ماشاءاللّه خوش باشند
به من چه خدارا شکر شاد باشند ابدا حسودی نمی کنم
آنها شاد نباشند چه چیز به من می رسد که حسادت کنم
اصلا چیزی به من برسد هم ابدا نمی خواهم شاد نباشند
کل دنیا شاد باشد
خوبها همه شاد باشند
من هم دلم می خواست باشم که نشدم چه کنم
فقط دلم می خواست من هم عشق را زندگی کنم که نشد همین فقط همین....
673)
از وقتی جیبم خالی شده دوباره برگشتم به دوران بی انگیزگی زمستان
آن موقع سرما دلیل شب بیداری و سحر تا لنگ ظهر خواب بود
حالا هم بی پولی
دیگر بعد خرج حساب بانکی و تعطیلی سود بانکی
و همینطور تمام شدن حقوق مامان به همان دلیلی که من حساب بانکیمو خالی کردم
و دیگه پول تو جیبی بابا هم که همان یک بار است در ماه که در همان اول ماه
تمام می شود
دوتا کرم بخرم
شدیدا حس بدو افسردگی غالب شده بر من
هیچ اتفاق خوبی هم نمی افتد
باران می بارد بهار قشنگ است اما مجبور خواب باید
یک تعویض شناسنامه هم اقدام نمی کنیم اولش انتخابات نذاشت بعد باز دور
دوم شد آن نذاشت
بعد حقوق بابا ته کشید
اینجور وقتها مامان می گفت با پول من اقدام کنیم
ولی او هم صدایش را درنمی آورد چون از بابا پنهان است کل حقوقش یکهویی
کجا خرج شد
حتی قرص کلسیم که برای سردردم درمان است هم نمی توانم بخرم
اه واقعا حوصله ام سر رفت از این حجم بی پولی
تا به حال یک دلخوشیم این بود که راحت هرچی می خوام می خرم
این اقدام دیوانه وار منو مامان هم تا به حال هیچ خیری نداشته
فقط تنها دلخوشیمان که پولداری بود هم رفت
بی انگیزگی و خواب و خواب آن هم در بهاران
ای پرناز تو هم با این کار پیدا کردنت
نذاشتی کلاس زبان ثبت نام کنم
آن کار هم نشد از کلاس زبانم هم ماندم
حالا لاقل کلاس می رفتم
بابا موقع رفتن یک پنج هزار تومنی حداقل خرجی راه می داد
دلیلی برای از خانه بیرون رفتنم هم بود ولی آن هم نیست
خیلی غمگینم
واقعا فکرشو می کنم از همه بدبختر من شدم بین دوستای دبیرستان و دانشگاه
حسودی نمی کنم ماشاءاللّه به تک تکشان
اما خدا چرا این وسط حواسش به همه شان بود جز من :-(
فقط واسه خاطر بی پولی نیستا واسه هر آنی که زندگیم داره تباه میشه
خسته شدم...
567)
ولی می دونم قبولم نمی کنن
هر وقت واسه کاری مراجعه کردم الآنمخیلی بد نگام کردن
بعدشم گفتن خداحافظ تماس می گیریم
الانم زنگ بزنم می پرسن فوتوشاپ بلدی
می گم قبلا کار کردم ولی حالا باز باید یاد بگیرم
می گن خداحافظ
و نمی خوانم
ولی کار فوتوشاپ و عکاسی واقعا کاریه که می دونم خیلی خیلی
بهش علاقه دارم سوای درآمدش که نمی دونم کمه یا زیاد
فردا هم روز توزیع کارت آزمون کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد
این ثبت نامش کی بود
چرا من با اینکه می خواستم ثبت نام کنم اصلا نفهمیدم کی بود
هی روزگار ....
675)
ولی می دونم قبولم نمی کنن
هر وقت واسه کاری مراجعه کردم خیلی بد نگام کردن
بعدشم گفتن خداحافظ تماس می گیریم
الانم زنگ بزنم می پرسن فوتوشاپ بلدی
می گم قبلا کار کردم ولی حالا باز باید یاد بگیرم
می گن خداحافظ
و نمی خوانم
ولی کار فوتوشاپ و عکاسی واقعا کاریه که می دونم خیلی خیلی
بهش علاقه دارم سوای درآمدش که نمی دونم کمه یا زیاد
فردا هم روز توزیع کارت آزمون کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد
این ثبت نامش کی بود
چرا من با اینکه می خواستم ثبت نام کنم اصلا نفهمیدم کی بود
هی روزگار ....
674)
چند وقتیه همچین اینجا خلوته و بی رنگ ورو وبی برو بیاس که
حقیقتا دلم می گیره
خوب اینجا دفتر خاطراتمه وانتظار کامنت و ....بی خوده
واسه خودت می نویسی اما
خوب کامنتها هم وقتی بود حس همدلی می کردی و .....
واقعا دلم برای آن روزهای مهربان بلاگفا تنگ شده
آن موقعها ،آن روزها بهتر بود
هرچند روزهایی که پشت سر گذاشتم روزهای تلخی بود و هنوز هم نمی شود گفت تمام شده ولی تنهایی و انزاوایش این اندازه زیاد نبود که در مجازی هم تنها باشی
یک جور حس اتهام و زندگی در یک سلول انفرادی بهم دست داده
وقتی می نویسم و می نویسم و هیچ کدام از دوستان قدیمی نمی آیند
کوچکترین همدردی با من کنند
نه که انتظار داشته باشما در این دنیا از هیچ کی هیچ انتظاری واقعا ندارم
اما خوب در دنیای واقعی که تنها بودم در مجازی تنها نبودم لاقل
خب به هر حال تنهایی و انزوا تعریف کل زندگی من است تا بوده همین بوده
اگر شرح انزوای خودم را بدهم به بیشتر از بیست سال پیش برمی گرده....
دیشب همش غم اینکه مبادا بابا پول تو جیبی بهم نده یک جوری ناراحتم می کرد
چون چهارشنبه که حقوقش را گرفت خیلی خوشحال شدم چهارشنبه شب اتاقم و
مرتب کردم چون کمی انگیزه گرفته بودم .
از بی انگیزگی همه چی پرت و پلا بود
گفته بودم با خود به به فردا که پنج شنبه است داروخانه ها بسته نمی شود می روم خرید
ولی پنج شنبه هیچ پولی نگرفتم
و ماندم در خانه
جمعه گرفتم که باز ماندم در خانه چون جمعه بود و همه جا بسته .
صبح جمعه بابا بعد خرید نانو ....با عجله رفت و گفت که عمو سر کوچه است .
عمو!
چه خبره صبح هم عمه ام از تهران زنگ زده بود و من با خیال اینکه به به دیگه
فردا یک خرداده حتما آن خبر خوب یک روز پیشی گرفته از خواب پاشدم
با شنیدن صدای عمه همه ی رویاهایم نقش بر آب شد...
بعد رفتن بابا
کلی با مامان حرف زدیم که یعنی چه شده اون از تهران زنگ می زنه این سر کوچه منتظرشه
گفتم یا خانم پسر عمو بزرگ باردار اومده قرض کنه
یا پسر عمو دومی قرار با دختر داییش ازدواج کنه باز قرض کنه
البته این قرض برمی گردد به سابقه ی خراب و فقط یک حدس بود
شاید اصلا قرضی در کار نبودو تنها صحبت و صله ی رحم و همدلی بود
کلی با مامان غیبت کردیم غیبت که نه آه و ناله که آخه کجاشون محتاج هر سه تاپسرش
ماشین مدل بالا سوار میشن
و.....ما خودمون لازم داریم یعنی چه که به آنها قرض دهیم
به ما چه خودمان در خرج خودمان مانده ایم .
و بالاخره بابا آمد
خندان بود
گفت حاضر شو عروسیه
بالافاصله گفتم پ...داره ازدواج می کنه
گفت بله
گفتم با کی
گفت دختر داییش
قضیه ی این دختر دایی رو عمو وقتی لو داده بود که پسر عموی بزرگم
داشت ازدواج می کرد آن موقع که پسر عمو بزرگ
نامزد کرد من متاهل بودم آه ....
موقعی که تازه عقد کرده بودند چقدر زن عمو خوشحال بود عاشق عروسش بود
ولی بعدش از چشمش افتاد
آن موقع زن عمو به من گفت ببین پارلا ی .....(یعنی همان پسرعمو بزرگ) هم ازدواجش مثل تو سریع شدا
به تو خندیده بود که چه طور یه هفته ای عقد کردن قبلا بوده به ما نگفتن آخه یک روز قبل اینکه اصلا خواستگارها زنگ بزنند خانه ی عمو مهمان بودیم فکر کردند از همان موقع
خبری بوده نگفتیم
منم گفتم کجا مثل ما شدن ما قبل عقدشون یه ماه بود که خبر داشتیم ی....داره
ازدواج می کنه
اون موقع عمو گفت پارلا جان راضی هستی از زندگیت
گفتم بله خیلی خوبه ....
یعنی حالا که فکرشو می کنم در قبال این پاسخ خیلی خوبه چه ضایع شدم
هفت ماه بعدش طلاق گرفتم
و روز عروسی همین پسر عمو بزرگ که حدود یک سال نامزد ماندند
مجرد شده بودم ...
وای یادمه تو عروسی پسر عموم آهنگی که تو عروسی خودمان بهش رقصیده بودیم پخش شدو من گریه کردم
خیلی ها متوجه
گریه ام شدند
اصلا هم نتوانستم جلوی خودمو بگیرم ....
بگذریم اما قضیه ی این پسر عمو دومی که دوسال از من کوچکتر است
موقع عقد برادر بزرگش گفته بود یعنی چه برای او ماشین می خرید پس من چی
ده ساله دختر داییمو دوست دارم و بعد سربازی باهاش ازدواج می کنم
اون موقع هم سرباز بود اما سربازی اش تمام شدو خبری از ازدواجش نشد
تا که امروز خبر شد ....
یک چیزی از عید امسال یادم افتاد که ناراحتم کرد
عمو اینها آمده بودند عید دیدنی
صحبت از خانه ی حیاطدار مادربزرگ مرحومم شد
که وقتی من سه سالم بود فروختنش
گفتم من یادم میاد اون حیاط
عمو گفت ی ....می گه اصلا یادش نمیاد
گفتم چه طور من یادم میاد ولی ی ....یادش نمیاد
عمو گفت آخه تو یه ذره از ی.... بزرگی
گفتم من سه سال از ی ...کوچیکم!
و گفت اره آره راست می گی
خلاصه یک جوری حس می کنم پیر نشان می دهم
که این حرف را شنیدم
مثلا ملت نگاه می کنند می گویندسی و یک ساله نشان می دهد .
حرف سن و سال شد یادم آمد بابا گفت دختر داییشم می گن دوسال از پ .....بزرگتره
گفتم نه خیر اون دختره یک سال از من کوچیکتر بود
وقتی تو بچگیمون بازی می کردیم خواهر اون سن من و از خواهرم پرسید
دقیق یادم نیست قرار بود اول بخوانم یا پیش دبستانی بروم
هرچه بود خواهر او گفته بود نه این سال بعد اول خواهد خواند
یا پیش دبستانی خواهد رفت
خلاصه نتیجه گیری این شده بود که یک سال از من کوچکتر است
و از آنجایی که این پسر عمو دو سال از من کوچیکتر است از آن دختر هم یک سال کوچک است
نمی گم دختره نیمه ی دوم 67باشه که اون موقع هم یه سالو نیم بزرگ میشه
نه دوسال
هر چه بگذریم
اصلا به این ازدواج نمی خواهم حسودی کنم
و مدام می گویم ماشاءاللّه که چشم نزنم
ولی در کل ازدواج پسرهای کوچیکتر از خودم حس عقب ماندگی به من می دهد و حس پیری
مخصوصا که گویا کمی از ی ...بزرگ هم متصور می شوم ...
آشنایی طولانی مدت از شانزده هفده سالگی با همسر آینده ات
که خوب آشناییشون که البته از بچگی بوده منتها خوب دیگه پسر
گفته ده ساله می خوام باهاش ازدواج کنم اگه با اون زمان محاسبه کنی برمی گرده
به چهارده سالگیش....
حالا چه می شد یکی هم مارو دوست داشت ده دوازده سال نمی گم
ولی خوب
یاد کسی می افتم که چقدر دوسش داشتم یعنی ح... و بعدش فهمیدم هیچ موقع دوستم نداشت فقط مرض داشت با نگاهاش من و هوایی کنه
چی می شد مثلا چی می شد خدایا اون دوسم داشت .......
البته حالا دیگه گذشته ها گذشته ولی خوب اون موقع هم هجده نوزده سالگی من بود دیگه مثلا یکی رو دوست داشتم اگه از همون موقع اونم من و دوست داشت و مثلا حالا به هم می رسیدیم می شد نه یا ده سال عشق
ولی دیگه چندین سال نمی خوام کسی رو بشناسم چون خیلی زیاد سنم بالا میره
همون چند ماه کافیه
اما اونم پیدا نمیشه
حالا می گم چند ماه می ترسم اونقدر دیر بشه که آخرش بگم
یه خورده هم بشناسمشم دیگه بچه دارم نمیشم بذار فوری ازدواج کنم بلکه بچه دارشدم هه...
می گم دیگه، من با تنهایی از هر لحاظ عجین شدم ....
می خوام فردارو خرید کنم پیاده روی کنم و باید با موسیقی توام باشه هرچند هنذ فری گذاشتن موی سرو
میریزه ولی حرصی که بعضی متلکا می دن مو که سهله کل سیستم عصبیمو مختل می کنه
مملکته داریم دیگه
محکوم بودن به تنهایی تو همچین مملکت متلک گویی واسه جنس مونث بدترین حالت ممکنه
یه پیاده رویم نباید راحت بره
می گن لعن و نفرین نکنین چون بدن متوجه نمیشه اینو واسه دیگران می خوای برش می گردونن به
خودت ولی آخه همچین مذکرایی لعن و نفرین دارن دیگه اه
بگذریم
آرزوم اینه
همه خوشبخت باشن من دیگه قبول کردم خدا من و جهت شکر گذاری دیگران
خلق کرده ملت نگاه کنن بگن خدارو شکر به حالو روز این پارلا نیافتادیم ....
یه چیز دیگه ای
این روزا خیلی به مرگ فکر می کنم
یه حس عجله واسه مردن گرفتم
به خاطر اینکه راز بعضی چیزا گویا بعد مرگ واسه آدم روشن میشه
می خوام بدونم اون جوراب مردونه ای که تو اون تور قرمز از
تو یادم نیست لباسشویی یا ظرف شویی درومد کار کی بود
منم خنگ عقلم نمیرسه ممکنه کار بدخواه مدخواهیه
پیش خودم فکر کردم لابد مادرش موقع آوردن لباساش گذاشته اونجا
ولی اون صحنه هرچند محو یادمه آتیلا گفت این چیه
گفتم جورابه لابد مادرت گذاشته
یادم نیست شاید آتیلا اون جورابه رو پوشیده
شاید بارها شستمش و بارها و بارها پوشیده
یادم نیست
اونقدر بی اهمیت و سرسری بود که یادم نیست
اما خوب می گم دیگه واسه پرده برداشته شدن از روی ظلمایی که
بهم شده بدجوری عجله دارم واسه مردن
مطمئنا حلالش نمی کنم کار هر کسی که بوده
اون لحظه که تو اون دنیا فهمیدم کار کیه بغض می کنم گریه می کنم و یاد همه ی بدبختیایی
که عاملش شد میافتم
یاد روزای خوبی که می تونستم زندگی کنم و نکردم میافتم
یاد بچه هایی که می خواستم داشته باشیم و نشد می افتم
و گریه می کنم
اما یه چیزی اون دنیا مگه گریه کردن ممکنه؟
نمی دونم ولی فکرشو که کردم
واسه خاطر گریه دلم نخواست بمیرم
چون اون صحنه هایی از زندگیمو که احساساتی می شمو
گریم می گیره دوست دارم
اصلا الآن متوجه شدم گریه کردن و خیلی دوست دارم
شایدم بدجوری بهش عادت کردم که میگم دوسش دارم
حتی موقعهایی که خیلی خوشحالم از ذوق از غلبه ی شدید احساسات نمی تونم
جلو اشکامو بگیرم اون دنیا یعنی این احساسات هنوز هستن؟
و اما اینکه فردا یک خرداده
واقعا روز بزرگیه
واقعا عشق زندگیم میاد؟
بر اساس وعده ای که تو خواب دی ماه بهم دادن ...
هه
یا مثل همیشه بازم دروغکی بود
راستش عادت کردم
عادت به اینکه شادی برای من تعریف نشده .....
مهم نیست البته برای کسی که تنها وسوسه اش مردنه جهت دانستن اینکه چه کسایی بهش بد کردن
دیگر امید کوچکش باز به نا امیدی بدل شود چه اهمیت دارد
ضمنا اصلا حوصله ی عقدو عروسی دیگران و ندارم
خوشبخت بشن ماشاءاللّه خوش باشند
به من چه خدارا شکر شاد باشند ابدا حسودی نمی کنم
آنها شاد نباشند چه چیز به من می رسد که حسادت کنم
اصلا چیزی به من برسد هم ابدا نمی خواهم شاد نباشند
کل دنیا شاد باشد
خوبها همه شاد باشند
من هم دلم می خواست باشم که نشدم چه کنم
فقط دلم می خواست من هم عشق را زندگی کنم که نشد همین فقط همین....
675)
ولی می دونم قبولم نمی کنن
هر وقت واسه کاری مراجعه کردم الآنمخیلی بد نگام کردن
بعدشم گفتن خداحافظ تماس می گیریم
الانم زنگ بزنم می پرسن فوتوشاپ بلدی
می گم قبلا کار کردم ولی حالا باز باید یاد بگیرم
می گن خداحافظ
و نمی خوانم
ولی کار فوتوشاپ و عکاسی واقعا کاریه که می دونم خیلی خیلی
بهش علاقه دارم سوای درآمدش که نمی دونم کمه یا زیاد
فردا هم روز توزیع کارت آزمون کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد
این ثبت نامش کی بود
چرا من با اینکه می خواستم ثبت نام کنم اصلا نفهمیدم کی بود
هی روزگار ....
680)
بچرخم تو وبلاگم
این کارم یه سری نتیجه داشت
اولش اینکه اوه واقعا زمان زیادی از روزای اول گذشته و من این همه زیاد بودنشو حس نکرده بودم
دوم اینکه وای چقدر دلم واسه بعضیا تنگ شده واسه پروانه های کاغذی مینا که دیگه وبلاگ نمی نوسن بعد سونامی بلاگفا..........
سوم اینکه چقدر از اینکه رویاهامو با ازدواجم از دست دادم غمگین بودم
ولی آیا با طلاقم رویاهام برگشت
جواب انکه بله برگشت
یعی ی واقعیت رفت و چیزی که نبود وخیالیست پس گرفتم
آیا می ارزید این رویا به آن واقعیت
حقیقتش واقعا می ارزید
چون آن واقعیت هم چندان حضورش حس نمی شد
این قرمزا هم جمله هایی هست که آذر نودو یک نوشتم
من تنها یک حضور را می خواهم
حضوری که هست ولی حسش نمی کنم
کسی در زندگیم هست ولی کجا ؟
هیچ وقت آن موقع که باید نیست
دیشب دلم گرفته بود با خودم می گفتم اصلا
کاش از همان آقا بالاسرهایی بود که آدم را کلافه می کنند
اما نه آن موقع هم شاید نمی توانستم تحملش کنم
نمی دانم چگونه بگویم ،،،،،،،کاری کن حضورت را حس کنم حتی
شده با رفتاری ناخوشایند برایم .
679)
Siz benim neler çektiyimi nerden bileceksiniz
اینکه من چه ها کشیده ام را شماها درک نخواهید کرد.
واسه چی لایکش کردم این چه کار مسخره ای بود
ماهها بود که تو اینستا گرام پستاشو می دیدم
عکساشو مسافرتاشو ورزشگاه واسه فوتبال تماشا کردن رفتناشو
آخه پنهونی از مادرش می رفت منم واسه اینکه تو دلش جا باز کنم باهاش
همکاری می کردم مادرش نفهمه رفته تماشای فوتبال
اما حالا میرفت حالا دیگه مادرش می ذاره لابد
هرچی ؛عکساشو می دیدم ازش باخبر بودم واسم خوشایند بود
ساکت و بی سر وصدا بودم لایک کامنت نمی ذاشتم شاید می دونست شایدم نمی دونست می بینمشون
در کل نمی دونم چه طور جزءفالوراش بودم ولی خوب بودم دیگه
آخه چرا این حرفو لایک کردم
چون حس کردم فقط من بودم که درک کردم اون چی کشید چون همدرد بودم
آخه خنگ مگه نمی دونی خواهرش هم فوضول فوری جار می زنه
دعوا راه می ندازه
زمان متاهلیمون چه قدر چشم دیدن کوچکترین مکالمه ی مارو داشت که حالا
داشته باشه
اصلا مرض چرا لایک زدم
شاید اصلا خواستم خواهرشم ببینه لایکمو
شاید واسه خاطر اون رقابت که باهاشون داشتم نمی دونم
اما خوب رقابت بعد سوت پایان چه مفهومی داره
وقتی که دیگه باختم
اما اینکه با عاملای ناراحتیامون هنوز صمیمیه حرص برانگیزه برام
قربون صدقه واسه عکسای خواهرش رفتناش حرصمو در میاره
درسته من باختم ولی دلیل نمیشه اونا خوب بشن من بد
خودش که می دونست اونا بدن
ولی خوب باید بگم به من چه
آخه قبول کن که تموم شده
ولی تموم نشده که، وقتی واسه خاطر اون گذشتم واسه خاطر اون آدما
دیگه هیشکی سراغم نمیاد
مثل یه لکه ی ننگ افتاده تو شناسنامه ام که خواستم اسمش و پاک کنم
گفتن تا ازدواج دوم نکنی پاک نمیشه
ولی همه ی اینابهانه ی موجهی واسه اون لایک نبود
این چه کار مسخره ای بود
اصلا نمی دونم چرا این کارو کردم
ویا می دونم ...
نمی دونم چی شده حالا کل عکسای اینستاگرامش حذف شده
ولی می دونم همش سر اون لایک مسخره امه
خیلی مسخره ام خیلی
واسه چی لایک زدی خنگ .....
یاد بچگیام افتادم
تو محله ی مادربزگ با دو تا دختر دوست شدم
هر دوشون یه سالی ازم کوچیک بودن
قبلا که تو همون محله زندگی می کردیم با یکیشونم به نظرم یه مهدکودک می رفتیم.
کل ماجرا این بود که
با اون دختره که هم مهدکوکیم بود یکی شدیم با اون یکی دختره قهر کردیم
به نظرمم خیلی حق با من نبودا ولی خوب اون روز با اون دختره خیلی بهمون خوش گذشت
وقتی اون یکی دخترو تنها گذاشتیمو هی بهش زبون دارازی کردیم و...
بعدش دیگه من رفتم خونمون
همون موقع حس می کردم چون دیگه من تو اون محله نیستم اون
دوتا دختر باهام دوست میشن و دفعه ی بعد که رفتم محله ی مادربزرگ این منم که
تنها می مونم
دفیقا همونطور شد
دفعه ی بعدش اون دوتا باهم دوست شده بودن و من دو به هم زن
وتنها
هرچند دیگه محلشون نذاشتم تو اون محله بچه واسه هم بازی شدن فراوون بود
زندگی چقدر شبیه اون بازیاس حالا من رفتم و اون با دشمنام دوست شده ولی
خوب بچه که نیست اگه عقل داشته باشه حتی اگه خواهرشه
بهش محل نمی ده
چون واقعا خواهرش تو گند زدن به زندگی برادرش اصلا کم نذاشت....
678)
آن دختر کمر باریک با موهای لخت خرماییش
دختری که غمهایش را مسخره می کند
ولی خنده های ظاهریش خیلی دلگیر شده
دلم برای روزهایی که چشمانش می خندید تنگ شده
خیلی وقت است که دیگر آن دختر آنطوری نمی خندد
سالهاست عاشق ثبات حفظ ظاهرش هستم
و آه که او هر چقدر زیاد با پیر شدن می جنگد سرنوشت بدتر به ستیزش می رود
سالهاست عاشق مهربانی آن دخترم
مهربانی که در چشمان درشت سیاهش نمود کرده
سالهاست دوستش دارم
من عاشق نوع بیان احساسات آن دخترم
عاشق علت یابی ها
عاشق از خود گذشتگیهایش
من بیزارم از تهمتهایی که به این دختر مظلوم خوش قلب شده
و بیزارم از آن آددمها
با این حال شیرین است شیطنتهایش
اینکه با کودک درونش همیشه دوست است و کودکانه وقتی هیجان زده است بدو بدو بالا پایین می پرد و خیلی دلش می گیرد اگر در مقابل خاکی
بودنش تحقیر شود
دختری که با همه می سازد جز آدم مغرور
حیفش می آید گلهای درونش اینگونه هدر می رود و از خدا می خواهد که راه صحیح را بگذارد پیش پایش
تا که همه ی زیباییهای ذاتش را
زیباییهای نگاهش را تنها یک نفر بداند و عاشقش باشد
تنها یک نفر که لایقش باشد
اما دلم می سوزد برای این دختر برای غرور جریحه دار شده اش برای
اشکهای زیادی که ریخته
به جای خنده هایی که حقش بود
دلم می سوزد برای این دختر خدایا انصاف کن حقش این نبود..........
حقم این نبود
وقتی هیشکی قدرمو ندونه دوست دارم تو وبلاگم خودم از خودم تعریف کنم هر کسی خودشو دوست داره از خودش تعریف کنه به کی چه
We don’t need no education
ما به آموزش نیازی نداریم
We don’t need no thought control
ما به کنترل ذهنی نیاز نداریم
No dark sarcasm in the classroom
نمیخوایم که تو کلاس به ما ریشخند بزنین
Teachers leave them kids alone
آقا معلم دست از سر اون بچه ها بردار
Hey teacher leave them kids alone
هی! آقا معلم! دست از سر اون بچه ها بردار
All in all it’s just another brick in the wall
همه اینا روی هم رفته مثل آجر دیگه ای در دیوار می مونه
All in all you’re just another brick in the wall
روی هم رفته همه شما مثل آجر دیگه ای در دیوار می مونین
We don’t need no education
ما به آموزش نیازی نداریم
We don’t need no thought control
ما به کنترل ذهنی نیاز نداریم
No dark sarcasm in the classroom
نمیخوایم که تو کلاس به ما ریشخند بزنین
Teachers leave them kids alone
آقا معلم دست از سر اون بچه ها بردار
Hey teacher leave them kids alone
هی! آقا معلم! دست از سر اون بچه ها بردار
All in all you’re just another brick in the wall
روی هم رفته همه شما مثل آجر دیگه ای در دیوار می مونین
All in all you’re just another brick in the wall
روی هم رفته همه شما مثل آجر دیگه ای در دیوار می مونین
677)
فروشنده در مغازه ی بقالی که در اصل پارکینگ خانه بوده
در مغازه از آن تخته های قدیمی
سقفش کوتاه
همه چیز بد سلیقه
مغازه افسرده تر از آن مرد
از وقتی یادم بود آن مرد افسرده را که مغازه اش سر راه خانه ی مادر بزرگ بود دوست نداشتیم
چون حوصله ی مشتری نداشت
نه برخورد خوبی نه لبخندی
انگار از کل دنیا متنفر است
اینطور که بی حوصله بود
ما هم از او بدمان می آمد
می گفتند پاکسازی شده
پاکسازی یعنی چه را بزرگ که شدم فهمیدم
بعد آن خیلیها را شناختم که پاکسازی شده بودند
پاکسازی یعنی دوازده سال درس خوانده اند چهار سال دانشگاه رفته اند و شاید بیشتر ،صاحب شغل شده اند
شاغل کاذب نه ها
شغلی مناسب با آنچه سالها در راهش تلاش کردند تجربه ی لذت از کاری که دوست داشتندرا یک مدت داشتند
بعد سر یک بهانه ساختگی از نان افتاده اند
زندانی نشده اند اعدام نشده اند مانده اند در دنیا ولی سرگردان و گیج شده اند
بدتر از مرگ یعنی بدتر از زندان یعنی بلاتکلیف و در انتظار مرگ و بی هدف
ولی اگر واقعا مبارز و اگر واقعا آدم خطرناکی بودند بعد این شکست بلد بودند دوباره سر برآورند
پیشرفت کنند ولی مبارز نبوده اند قوی نبوده اند که حالا اینطوری تارک دنیا و افسرده مانده اند در گوشه ی بقالی تاکسی تلفنی دست فروشی و....
شاغلند اما بیکارند شاغل کاذبند
در بچگهایم دیدن یک آدم افسرده و کسل
برایم بعید بود
رقت انگیز بود
اما حالا می بینم خودم و اغلب هم سن و سالهایم افسرده اند
با این تفاوت که ماها از بیخ از شغلی که از آن لذت ببریم محرومیم
ماها از بعد نه بلکه مادر زادی پاک سازی شده متولد شدیم
بعضیها دهن پر می کنند که شاغلیم
شاغل! بپرسی مدرکت چیست تحصیلاتت چیست می بینی شاغل هست بله ولی شاغل کاذب .
آدمهایی که چیزی برای از دست دادن ندارند نمی ترسند از مرگ
اصلا می خواهند بمیرند
و دقیقا همین حس آدمهایی که چیزی برای از دست دادن ندارند را دارم
دیشب خوابم نمی برد
هی می چرخیدم این ور آن ور
در میان تمام تنشهای اعصاب خورد کن و ناراحتیهایم
دنبال آرامش آخر شب بودم
دنبال آغوشی که همه ی دغدغه ها را از یادببرم
یک آغوش امن و مهربان
ولی نبود و فکر کردم با این گندی که در این دهه ی آخری به زندگیم زده شده دیگر هرگز روی خوشبختی را نخواهم دید
فکر کردم چه قدر دوست دارم بمیرم و راحت شم
فکر خودکشی چقدر لذت بخش بود اگر گناه کبیره نبود
با خودم گفتم اگر نفسم را حبس کنم می میرم
ولی راهش طولانیست
تا جانم در آید تا چشمم به عزراییل وحشتناک باز شود از ترس نفس می کشم
بعد فکر کردم نهایتش چقدر از عمرم مانده خیلی خیلی باشد شصت سال
شصت سال در مقابل ابدیت
اگر شصت سال عذاب را تحمل کنم لاقل ابدیتم خراب نمی شود
اما اگر خودکشی کنم شصت سال عذاب تمام شده ولی یک ابدیت عذاب را معاوضه می کنم
همیشه با این فکر از خودکشی منصرف شدم
وگرنه این زندگی خیلی خیلی برایم عذاب آور است خیلی
یاد کلمه ی امید افتادم
یاد نصیحتهای تلگرامی
آن حرفهای مزخرف که همیشه خود آدم را مسئول بدبختیهایش می کند
اینکه خوشبختی خودرا وابسته به دیگری نکنی
بعد آن سخن یاددم آمد که اگر این طوره پس این چی می گه: که خوشبختی سراغ کسی میاد که برای خوشبختی دیگران تلاش کنه
همه ی این حرفها حقیقتا شعاره
ده سال بدبیاریهایم را شصت سال که سهل است صدو شصت سال زندگی جبران نمی کند ..........
و بعدش صدای اذان
خدایا یا جانم را بگیر یا آنچه می خواهم را همین فردا بده
یاد معامله ای شبیه این معامله ام می افتم
که چه زود مستجاب شد
آن جمله که گفته بودم خدایا یا شفایش بده یا مرا از این زندگی نجات بده
خدا خوبش نکرد فقط آن زندگی را تمامش کرد
در حالی که خیلی زیاد دوست داشتم خوب شود تا تمام شود
بعد آن بارها با خدا معامله کردم بارها گفتم یا جانم را بگیر یا آن چه می خواهم را بده
ولی نه جانم را گرفته نه خواسته ی دومم را برآورده
خسته شدم
از مکالمه ها یی که نمی خواهم ولی می شود
از وقتهایی که برای کسانی که نمی خواهم می گذارم
از خوابهایی که نمی خواهم و می بینم
بعد دوساعت با خود کلنجار می روم که هوشیار نبودم
نه نبودم یا بودم ؟
خسته شدم
از نداشتن شوق برای آرایش و زیبایی خسته شدم
از لباس خریدن با آرزوی روزهای خوب که همه اش فصل عوض می شود و از مد می افتند و و آرزوهایشان محقق
نشده بایگانی می شوند
از تکرار مزخرف همه ی تلخیها عاصی شدم خسته شدم به مرز جنون رسیدم
از امروز و فردا امید بستن و گذر بی جهت سالها
از عقاید چندش آدمها
از همه ی ارزشهای باخته ام از طولانی شدن ایام
هدر دادن روزگار جوانیم به ستوه آمدم خسته ام خیلی خسته..........
افسرده ام خیلی افسرده تر از آن مرد بقال پاکسازی شده........
676)
تنها پیشرفتاییکه داشتم عبارت بودند از
یک گرفتن مدرک کارشناسی
بعد یاد گرفتن شنای قورباغه و کرال پشت و کرال سینه
و سوم گرفتن گواهینامه ی رانندگی
دیگه جز این همش درجا زدنای بی فرجام
با این حال درجا زدنامم اگه مساله ازدواجم باشه از ثبتش تو دفتر
خاطراتم هیچ امتنایی نمی کنم
در کل ازدواجم هرچی بود حس حماقت ندارم راجع بهش
یه دوستی خوب بود بین من و همسرم که مسیرش جدا شد و.....
اما اما بعضی حماقتها هست بعضی درجا زدنا هست هرچند تو بازه ی زمانی کوتاهی
بود مثلا ده دوازده روز
ولی از ثبتش بدم میاد
قبول اینکه احساساتم به سخره درومد خیلی برام سنگینه
اینجا اسم واقعیم لو می ره ولی بره کمیت خواننده هام کمه
دیشب آهنگ نگارا نگارا مرو از برم پخش می شد از تلویزیون
گفتم ای وای اینو عوض کنین اه اه بدم میاد از این آهنگه
خواهرم گفت چرا قشنگه که داره واسه اسم تو می خونه
گفتم خیلی هم بده بدم میاد ازش
یاد آذر نودو چهار یعنی پارسال می افتم
یاد اون پسر بیشعور وای خدا
چه جوری خرم کرد گفت چشات غوغا می کنه اسمت قشنگه این آهنگو
برام فرستاد
بیشعور چقدر شعر فرستاد
برام
دید نه من نه باهاش دست می دم و نه .......
اونطوری بی هیچ حرفی رفت آی سوختم آی آتیش گرفتم
هیچ موقع اینطوری خر نشده بودم تو زندگیم
هیچ موقع این قدر حماقت نکرده بودم
اون ده دوازده روز آخر آذر یه دوستی کوتاه
درست شب چله تموم شد قلبم درد گرفته بود بس که گریه کرده بودم
اون حماقت ارزش ثبت تو وبلاگم و نداشت خیلی تحقیر آمیز بود
ازدواج نافرجامم طلاقم خیلی خیلی ناراحت کننده بود
ولی این اندازه حرصم نداد اینطور حس خر شدن بهم دست نداد
خلاصه باعث شد از هرچی مرد اردیبهشتیه متنفر شم از هرچی 63ایه
عقم بگیره از هرکی دوستار شعر و شاعری بدم بیاد .
از این شعر نگارا نگارا مرو از برم هم که اصلا دیگه خیلی خیلی بدم میاد
کم مونده از اسم خودمم بدم بیاد یاد اون خر بیشعور انترمی افتم.
اه یه دفعه اعصابم به هم ریخت....
682)
جز اینکه خودت عقب می مونی
اون جوری که من واسه دیگران از جون مایه می ذارم متقابلا به ذهن هیچ بنی بشری خطور نمی کنه
که اینم انسان اگه جویای حالمون شد ماهم جویای حالش شیم
دیگه واقعا کلافه شدم فقط و فقط واسه خودم زندگی خواهم کرد از قدیم گفتن واسه کسی بمیر که واسه تو تب کنه
681)
واقعا مغزم خیلی به ورزش احتیاج دارره
خیلی مشتاق یادگیری چیزای تازه است
هر وقت اینجوری میشم اولین قدمم این میشه که می رم کلاس زبان ثبت نام می کنم
بعد یکی دو ترم که رفتم یه حادثه ای میشه که دیگه قطع می کنم.
بابا داشت امروز صحبت می کرد می گفت
یکم آدم از جامعه شناسی اطلاع داشته باشه یکم دیرین شناسی و زمین شناسی
خیلی مسایل براش حل میشه ...چه طوره کتاب دیرین شناسی بخرم بخونم
از دست تلگرام عاصی شدم
کاش از همون سونامیها که سر بلاگفا و وایبر اومد سر تلگرامم بیاد ولی نمیاد که
کلا بلا سر چیزایی که من دوست ندارم و اسیرش می شم نمیاد
از جوکاشم بدم میاد
حتی جوکاش اعتماد به نفس من و می گیره و بعضا حس می کنم طرف صحبت جوکاش امثال منه و حرصم میاد
دیگه اطلاعاتشم که پنجاه درصدش شایعه اس
کاش می شد دلت اکانت بزنم راحت شم ولی نمی دونم چرا نمیشه
از طرفی می گم بشینم واسه ارشد رشته ی روان شناسی بخونم
بعد فکر تامین منابعش می کنم می گم هزینه بره تازه اونم منبع درست باشه
و بعد اینکه آیا اراده می کنم واقعا بخونم یا باز تلگرام نمیذاره بعد فکر می کنم اگه ازدواج کردم چی
نه که ازدواج مانع تحصیل شه ها
منتها خرج تحصیل بی فرجام کنی حیفه خوب به جاش اون خرج و بزن به زخم زندگیت
اما کو تا ازدواج
یا برم فوتوشاپ و کامل یاد بگیرم برم آتلیه کار پیدا کنم
اونم می گم چه تضمینی داره حتما کارم نتیجه بده
بعد حیف نیست هزینه ی کلاس دادن
پیشنهادایی که ذهنم می ده زیاده ولی گیج کننده است همشون جذاب ولی هزینه برند
اما خوب د ست رو دست همم گذاشتن هیچ خیری نداره
کله ام پوکید .
680)
بچرخم تو وبلاگم
این کارم یه سری نتیجه داشت
اولش اینکه اوه واقعا زمان زیادی از روزای اول گذشته و من این همه زیاد بودنشو حس نکرده بودم
دوم اینکه وای چقدر دلم واسه بعضیا تنگ شده واسه پروانه های کاغذی مینا که دیگه وبلاگ نمی نویسن بعد سونامی بلاگفا..........
سوم اینکه چقدر از اینکه رویاهامو با ازدواجم از دست دادم غمگین بودم
ولی آیا با طلاقم رویاهام برگشت
جواب انکه بله برگشت
یعی ی واقعیت رفت و چیزی که نبود وخیالیست پس گرفتم
آیا می ارزید این رویا به آن واقعیت
حقیقتش واقعا می ارزید
چون آن واقعیت هم چندان حضورش حس نمی شد
این قرمزا هم جمله هایی هست که آذر نودو یک نوشتم
من تنها یک حضور را می خواهم
حضوری که هست ولی حسش نمی کنم
کسی در زندگیم هست ولی کجا ؟
هیچ وقت آن موقع که باید نیست
دیشب دلم گرفته بود با خودم می گفتم اصلا
کاش از همان آقا بالاسرهایی بود که آدم را کلافه می کنند
اما نه آن موقع هم شاید نمی توانستم تحملش کنم
نمی دانم چگونه بگویم ،،،،،،،کاری کن حضورت را حس کنم حتی
شده با رفتاری ناخوشایند برایم .
683)
پایین تختخوابم که شکل یخدونای قدیمی تو صندوقخانه هارو داره
کتاب خونه ام بود
البته حالا هم هست
توش پر کتاب
همینطور آلبوم
همینطور یاداشتهای خنده دار
ولی خوب حالا دیگه متصل به تخت خواب نیست
کلا تختخوابم متلاشیه
خوشخواباش تو کمد بالایی؛ پشتیش مومیایی شده تو اتاقم
پیچ و مهره هاش تو کشوی مامان
میز آرایشش و پاتختیاش تو مغازه ی بابا
و اما این یخدونش یا کتاب خونش در اتاقم بعد مدتها درش و باز کردم
درش بسته شد و ساق دستم وسطش له شد
الآنم گز گز می کنه
آلبوما رو نگاه کردم بعدش کتابا
بعضی کتابارو با اینکه خونده بودم اصلا یادم نبودبرام تازگی داشتن
بعدش یادداشتها ی خودم چک نویسای درسی زمان دبیرستان
که حالا هیچی ازشون نفهمیدم
چقدر پس رفت کردم خدا
و اما داستان خنده داری که تو چهارده سالگیم نوشتم
اونم از زبان یه پسر
آخه من حالاش از دنیای پسرا چی می دونم که تو چهارده سالگیم
از زبان یه پسر نوشتم
چه می دونم لابد می فهمیدم دیگه حالا نفهم شدم مثل همون چک نویسای
درسام که معنی و مفهومش و اون موقع می فهمیدم حالا هیچی حالیم نیست
کلا فراموش کردم همشو
یاد حرف پرناز افتادم که گفته بودپارلا خبر داری از وقتی ازدواج کردی
پاک گیج شدی اصلا حواست سر جاش نیست
فکر کنم اون گیجیم هنوز که هنوزه برطرف نشده
اما داستان جالبی بود
یه پسر دبیرستانی با خبر میشه خواهر یکی از دوستای هم سرویسی زمان
دبستانش به بیماری خیلی سختی مبتلا شده
و چیزی از عمر اون دختره نمونده
از اونجایی که همیشه در ذهنش اون دختر پر فیس افاده دور از دسترس بود
هیچ وقت به خودش جرات نداده بود راجع بهش فکر دیگه ای کنه
اصلا اون دختر براش وجود نداشت
اما وقتی می فهمه به بیماری لاعلاجی دچار شده
یاد همه ی زیبایی های آرمانی اون میافته
دیگه در نظرش اون اندازه دور نمیاد اما در عین حال خیلی هم دور
قبلا در عرش می دیدشو دست نیافتنی حالا حتی نه درفرش
باز دست نیافتنی اما توام با افسوس و فکر اینکه کاش اینقدر دور نمی دیدمش
اما قضیه ی بیماری لاعلاج یک شایعه بوده و اون دختر یه ناراحتی مختصر کلیه
داشته که به خاطر لباس گرم نپوشیدن سراغش اومده بود
چند بار سر راه برگشت از مدرسه دیگران در حال وخیمی دیدنشو این شایعه رو ساخته بودن
از قضا اون پسر هم درست همون روز اون دخترو می بینه در حالی که دردش
اود کرده بود و با پیش زمینه ی ذهنی که داشته به کمکش رفته و دختره هم مستاصل
کمکش و قبول کرده و دستشو گذاشته رو شونه ی پسره
راوی حس و حال متفاوتی بهش دست میده حس خوبیه
اما یادش میاد این دختربه زودی می میره از اینکه فکر دیگه ای به ذهنش بیاد
از خودش شرم می کنه
سپس برادر دختر از راه می رسه و با این پسره دست به یقه میشه
و تا این پسره بگه که نیتش فقط کمک بوده یه کتک مفصل از برادره می خوره
آخر داستان دختره با لباس گرم پوشیدن کاملا خوب میشه
و جهت معذرت خواهی از اون پسره از طرف برادرش باهاش حرف می زنه
و اون میگه مساله ای نیست و از وضع سلامت دختره می پرسه
وقتی دختره می گه که فقط یه درد ساده ی کلیه بود که با لباس گرم پوشیدن خوب شده
راوی حس تولد دوباره می گیره
دختر پر فیس و افاده ی آرمانی فقط یک انسان بود
انسانی که می تونست مثل همه ی انسانها بمیره
فهمیده بود که تا این انسان هست نباید فرصت دوست داشتنشو از دست بده
عشقش رو اعتراف می کنه
و داستان اینجا تموم میشه!
عجب داستانی نوشته بودم در عالم دنیا را دنیای گل و بل بل پندار کوچکم!