677)
677)
فروشنده در مغازه ی بقالی که در اصل پارکینگ خانه بوده
در مغازه از آن تخته های قدیمی
سقفش کوتاه
همه چیز بد سلیقه
مغازه افسرده تر از آن مرد
از وقتی یادم بود آن مرد افسرده را که مغازه اش سر راه خانه ی مادر بزرگ بود دوست نداشتیم
چون حوصله ی مشتری نداشت
نه برخورد خوبی نه لبخندی
انگار از کل دنیا متنفر است
اینطور که بی حوصله بود
ما هم از او بدمان می آمد
می گفتند پاکسازی شده
پاکسازی یعنی چه را بزرگ که شدم فهمیدم
بعد آن خیلیها را شناختم که پاکسازی شده بودند
پاکسازی یعنی دوازده سال درس خوانده اند چهار سال دانشگاه رفته اند و شاید بیشتر ،صاحب شغل شده اند
شاغل کاذب نه ها
شغلی مناسب با آنچه سالها در راهش تلاش کردند تجربه ی لذت از کاری که دوست داشتندرا یک مدت داشتند
بعد سر یک بهانه ساختگی از نان افتاده اند
زندانی نشده اند اعدام نشده اند مانده اند در دنیا ولی سرگردان و گیج شده اند
بدتر از مرگ یعنی بدتر از زندان یعنی بلاتکلیف و در انتظار مرگ و بی هدف
ولی اگر واقعا مبارز و اگر واقعا آدم خطرناکی بودند بعد این شکست بلد بودند دوباره سر برآورند
پیشرفت کنند ولی مبارز نبوده اند قوی نبوده اند که حالا اینطوری تارک دنیا و افسرده مانده اند در گوشه ی بقالی تاکسی تلفنی دست فروشی و....
شاغلند اما بیکارند شاغل کاذبند
در بچگهایم دیدن یک آدم افسرده و کسل
برایم بعید بود
رقت انگیز بود
اما حالا می بینم خودم و اغلب هم سن و سالهایم افسرده اند
با این تفاوت که ماها از بیخ از شغلی که از آن لذت ببریم محرومیم
ماها از بعد نه بلکه مادر زادی پاک سازی شده متولد شدیم
بعضیها دهن پر می کنند که شاغلیم
شاغل! بپرسی مدرکت چیست تحصیلاتت چیست می بینی شاغل هست بله ولی شاغل کاذب .
آدمهایی که چیزی برای از دست دادن ندارند نمی ترسند از مرگ
اصلا می خواهند بمیرند
و دقیقا همین حس آدمهایی که چیزی برای از دست دادن ندارند را دارم
دیشب خوابم نمی برد
هی می چرخیدم این ور آن ور
در میان تمام تنشهای اعصاب خورد کن و ناراحتیهایم
دنبال آرامش آخر شب بودم
دنبال آغوشی که همه ی دغدغه ها را از یادببرم
یک آغوش امن و مهربان
ولی نبود و فکر کردم با این گندی که در این دهه ی آخری به زندگیم زده شده دیگر هرگز روی خوشبختی را نخواهم دید
فکر کردم چه قدر دوست دارم بمیرم و راحت شم
فکر خودکشی چقدر لذت بخش بود اگر گناه کبیره نبود
با خودم گفتم اگر نفسم را حبس کنم می میرم
ولی راهش طولانیست
تا جانم در آید تا چشمم به عزراییل وحشتناک باز شود از ترس نفس می کشم
بعد فکر کردم نهایتش چقدر از عمرم مانده خیلی خیلی باشد شصت سال
شصت سال در مقابل ابدیت
اگر شصت سال عذاب را تحمل کنم لاقل ابدیتم خراب نمی شود
اما اگر خودکشی کنم شصت سال عذاب تمام شده ولی یک ابدیت عذاب را معاوضه می کنم
همیشه با این فکر از خودکشی منصرف شدم
وگرنه این زندگی خیلی خیلی برایم عذاب آور است خیلی
یاد کلمه ی امید افتادم
یاد نصیحتهای تلگرامی
آن حرفهای مزخرف که همیشه خود آدم را مسئول بدبختیهایش می کند
اینکه خوشبختی خودرا وابسته به دیگری نکنی
بعد آن سخن یاددم آمد که اگر این طوره پس این چی می گه: که خوشبختی سراغ کسی میاد که برای خوشبختی دیگران تلاش کنه
همه ی این حرفها حقیقتا شعاره
ده سال بدبیاریهایم را شصت سال که سهل است صدو شصت سال زندگی جبران نمی کند ..........
و بعدش صدای اذان
خدایا یا جانم را بگیر یا آنچه می خواهم را همین فردا بده
یاد معامله ای شبیه این معامله ام می افتم
که چه زود مستجاب شد
آن جمله که گفته بودم خدایا یا شفایش بده یا مرا از این زندگی نجات بده
خدا خوبش نکرد فقط آن زندگی را تمامش کرد
در حالی که خیلی زیاد دوست داشتم خوب شود تا تمام شود
بعد آن بارها با خدا معامله کردم بارها گفتم یا جانم را بگیر یا آن چه می خواهم را بده
ولی نه جانم را گرفته نه خواسته ی دومم را برآورده
خسته شدم
از مکالمه ها یی که نمی خواهم ولی می شود
از وقتهایی که برای کسانی که نمی خواهم می گذارم
از خوابهایی که نمی خواهم و می بینم
بعد دوساعت با خود کلنجار می روم که هوشیار نبودم
نه نبودم یا بودم ؟
خسته شدم
از نداشتن شوق برای آرایش و زیبایی خسته شدم
از لباس خریدن با آرزوی روزهای خوب که همه اش فصل عوض می شود و از مد می افتند و و آرزوهایشان محقق
نشده بایگانی می شوند
از تکرار مزخرف همه ی تلخیها عاصی شدم خسته شدم به مرز جنون رسیدم
از امروز و فردا امید بستن و گذر بی جهت سالها
از عقاید چندش آدمها
از همه ی ارزشهای باخته ام از طولانی شدن ایام
هدر دادن روزگار جوانیم به ستوه آمدم خسته ام خیلی خسته..........
افسرده ام خیلی افسرده تر از آن مرد بقال پاکسازی شده........