671)
671)
هی اینجادنبال آدرس باش اونجا بنویس ضمنا کیه که وبلاگ بخونه
اونیم که می خونه چه خاموش چه روشن اگه فکر عاقل اندر سفیهی زد
خدا خودش جوابشو بده
قبل هر کسی اینا خاطرات خودمه و واسه هیشکی کارت دعوت نفرستادم
این اواخر خیلی دلم شکسته
ولی خوب بعضا شدت حرصش کم شده
و بعضا مثل حالا دلم پر شده و آمپرم پریده
حس می کنم هیچ موقع در بهترین سرایط هم ممکن نیست
نفرتی که بعضی آدما باعثش شدن از دلم بره
و بهترین شرای چیست
یک چیز خیالی که نیامدنش دیگر پاک امانم را بریده خسته و دیوانه ام کرده .
دیروز روز خاصی بود
از چندین روز پیش منتظر آمدنش بودیم
روز جشن پایان سال پیش دبستانی خواهر زاده ام
بعد مدتها آرایش کردم خط چشم زدم و ...
خیلی ذوق داشتم
ولی خوب بعضی چیزها ناراحت کننده بود
مثلا دیدن مادران هم سن و سال خودم
البته نه که حسادت باشد
چون حقیقتا معتقدم همانها که مثلاهم سن من هستند و بچه هایشان
شش ساله اند
در دنیای خودشان خروار مشکلات دارند
خیلیهایشان حسرت جوانی نکردن و تا دلشان می خواسته مجردی نکردن در دلشان
چنبر انداخته
کلا خیلی خیلی ناراحتند و نمی دانند که همین که جوانیشان در جای
ارزشمندی سرمایه گذاری شده و هی در تنهایی تباه نشده
هی در حسرت و....نگذشته خودش جوانی بوده
به هر حال چه که باشند آنقدر اندوهگین حس می کنند خودشان را گه جای حسادت ندارند
اصلا جای حسادت داشتند هم حسادت نمی کردم
فقط به خدا می گویم خدایا اونا هم بندتن ما چی هستیم گوشه چشمی هم به ما داشتی چه می شد
صبر صبر صبر تا کی عمر مان تمامشد عمرمان هم که نه جوانیمان تمام شد
خلاصه هی جلوه دهم بی غم وشادم
الکیست
این غصه ی من در غیر اندوهناکترین صحنه ها نمود میابد
چند نفر در آن صحنه ی معمای شاه که پدر محمود گفت
تحمل دوری عزیزم و ندارم گریه کرد؟
یا دیروز وقتی بچه ها سرود خداحافظی می خواندند
گریه کرد
آنقدرها دل نازک نبودم
ولی وقتی یک غم بزرگ گوشه ی دلت چنبر زند
سر بیخود ترین چیزها گلویت چنان تنگ می شود که اگر اجازه اشک ریختن
ندهی خفه می شوی
در سرود خداحافظی فقط یک پسر بچه گریه می کرد
ومن یاد روز آخر پیش دبستانی خودم افتادم
بچه بودم هنوز شش سالم نشده بود
یعنی یک ماهی تا تولد شش سالگیم بود
راننده ی سرویس آنقدر گفت که دیگر هم را نمی بینیم و ....
که آمدم خانه و کلی گریه کردم
این بچه هم که گریه کرد
یاد آن روزم افتادم
آه که چقدر دلم سوخت
چه خداحافظیهای تلخی در زندگی منتظرم بود و چه ناعادلانه آن کودک
دل نازک باید این جداییها را تحمل می کردبه زحمت جلوی اشکهایم را گرفته بودم
که باز نشد
و اشک ریختم.....